یونس(ع)هر روز با هم شهریانش صحبت می کرد تا به خدای یگانه ایمان بیاورند .اما کسی به حرف های او گوش نمی داد.یونس(ع)از دست آن ها عصبانی بود . از شهر بیرون رفت تا سوار کشتی شود.هنوز راه زیادی نرفته بود که نهنگی پیدا شد.یکی از مسافران را باید برای نهنگ گرسنه می انداختند…
از مجموعه «قصّه های خدا» منتشر شده است :
قصّه ی آدم (ع) ، قصّه ی نوح (ع) ، قصّه ی صالح (ع) ، قصّه ی ابراهیم (ع) ، قصّه ی یوسف (ع) ، قصّه ایوب (ع) ، قصّه ی موسی (ع) ، قصّه ی داوود (ع) ،قصّه ی سلیمان (ع) ،قصّه ی یونس (ع) ، قصّه ی عیسی (ع) ،قصّه ی محمّد (ع)