بازدید از نمایشگاه کتاب فرانکفورت سال 2011
به نام خدایی که فرمود: سفر بسیار کنید تا عبرتهایتان بسیار گردد.
گزارش سفر به نمایشگاه بین المللی کتاب فرانکفورت
سال ۲۰۱۱ میلادی
سه شنبه ۱۸/۰۷/۱۳۹۰
ساعت دو و نیم صبح روز سه شنبه در فرودگاه بین المللی امام خمینی سوار هواپیمای ترکیش شدیم. روح خمینی شاد که تا قیامت نام و نیامش به نیکی یاد خواهد شد. هنوز وارد هواپیما نشده آثار تمدن آتاترک هم نمایان شد. همان سوغات سکولاریسم. روسرهای نصفه و نیمه هم کنار گذاشته شد. تازه فهمیدم مقدمات آشنایی با کشورهای اروپایی را برای من ایجاد میکنند.
با آقای یزدیان کنار هم نشستیم. قدری از تجربیات ایشان استفاده کردم. از سفر سال قبل و بهره هایش برایم گفت و گفت که چقدر نگاه آدم را تغییر میدهد این سفرها.ولی شنیدن کی بود مانند دیدن. اولین تجربه خوراکی ما با پذیرایی مهمانداران مهیا آغاز شد. شکلش جدید بود، مزه اش هم خیلی با ذائقه من جور در نمیآمد. بعدا فهمیدم که نه تنها یزدیان آن را کنار گذاشته بود که همه همسفران میگفتند نفهمیدیم چی بود نخوردیم.
صبح، وقت نماز خواندن شده بود که در فرودگاه ترکیه به زمین نشستیم. نماز را در نمازخانه کوچک زیرزمین فرودگاه خواندیم. اهل سنت دو مرتبه نماز جماعت دو سه نفره ای برگزار کردند. بعد از نماز صبح، قدری در فرودگاه قدم زدیم تا زمان سپری کنیم و از آثار تمدن غرب بازدید نماییم. کتابفروشی نمایشگاه جالب بود. البته قدری هم گران. یک پک فلش کارت آموزش زبان انگلیسی ۲۰ یورو بود. دوستم یک سی دی صوتی قیمت کرد گفت صد و بیست یورو. چون ارژینال بود. فهمیدم اینجا اونجایی نیست که لرد بازی در بیاری و اول سبدت را پر کنی بعد بیایی کارت بکشی و سرت بلند کنی و سبدت را برداری بری. دقت نکنی موتور رو پایین میکشند. کتابهای زیبای زیادی دیدم که برای برخی ناشران ایرانی یعنی بهترین کتاب برای ترجمه. بقیه دوستان هم نمازشان را خواندند و به ما ملحق شدند. یکی از بزرگان همراه گفت اینکه میبینی برخی از این خانمها نصف لباسشون یک ور است و قدری کوتاهتر مد است در ایران هم باب شده. خوب من در این زمینه به اندازه عمرم همیشه عقب بوده ام و گاهی اصلا نه آمدن مدی را فهمیدم و نه رفتنش را. زمان را داشتیم سپری میکردیم. روی صندلیی نشسته بودم کنار چند بنگلادشی. داشتند میرفتند حج. نه عربی بلد بودند و نه انگلیسی. یک دفعه با خودم زمزمه کردم الله اکبر و الله اکبر و الله اکبر و لله الحمد. بقیه اش را آن مرد بنگالی با من تکرار کرد و پرسید :مسلم؟ گفتم: مسلم. چون صدای خواندن پرواز ما را شنیدم آرزوی موفقیت برای آنان کردم رفتم سراغ گیت. خانم پشت دستگاه گفت : open itمنظورش کیف دوربین بود که از زیر دستگاه عبور کرده بود. به یک چاقوی میوه خوری گیرداد و گرفت.
سوار هواپیما که شدیم بوی اروپا بیشتر به دماغ میخورد. چه چهره های رنگارنگ آبجیها و چه تغییرات جدی در هواپیما. هواپیمای قبلی تلویزیون عمومی داشت. این هواپیما هر صندلی یک مونیتور داشت که به صورت منوی باز بود هر برنامه ای میخواستی میتوانستی انتخاب کنی و ببینی. هدفونها یک بار مصرف هم به شما میدهند که واقعا یک بار مصرف است. وقتی میخواستیم پیاده شویم تازه فهمیدیم که منوی فارسی هم داشت ولی چون آخرین گزینه بود ندیده بودیم. نکته جالب توجه اینکه مونیتور روبروی شما به گونه طراحی شده که بغل دستی شما نمی تواند آن را ببیند. یعنی صفحه مشکی آن را می بیند و فیلمی را که شما میبینید را نمی تواند تماشا کند. البته خیلی چیز خوبی است که باعث حواس پرتی دیگران نمی شود. قبل از آوردن غذا یک منوی غذا میآورند که شما بدانید چه غذایی باید وارد معد ه خود بکنید که روی آن نوشته: Who is in the kitchen today?
آقای یزدیان کنار یک بنگلادشی نشسته بود که دیدم فارسی هم بلد هست. یزدیان در حال خودش بود و به تکنولوژی مونیتور و برنامه های آن کار داشت. جایمان را عوض کردیم و نیم ساعتی با برادر بنگلادشی صبحت کردم. فکر کردم دکتر است و در ایران زبان فارسی را یاد گرفته. اما او حتی یک بار هم ایران نیامده بود. می گفت من در کارگاهی کار میکنم که چندین نفر از چند کشور مختلف در آن کار میکنند و من زبان همه آنها را در همین کارگاه یاد گرفتهام. از گردشهایش دور دنیا سخن گفت که فهمیدم من هنوز نفهمیدم که چرا پیغمبر و خدا اینقدر تاکید کرده اند که سیروا فی الارض و مانند آن. دیدم هر چه با این بنده خدا حرف میزنم باز هواپیما بلند نمیشود. فیلمی را گذاشتم و دیدم به زبان انگلیسی. منوی برنامه را که باز میکردی اول زبان را انتخاب میکردی و چند قسمت داشت. سرگرمی و فیلم. اطلاعات پرواز. و اموری دیگر. با یک گوشی یک بار مصرف می توانستی صدای فیلم را هم داشته باشی.
غذای این مسافرت باز هم خیلی قابل مصرف نبود ولی بیشتر از قبل خوردیم. یک ساعتی در هواپیما بودیم و هیچ حرکتی نداشت. خطوط هوایی ترکیه خیلی سنگین بود. فرانکفورت که شهر فرودگاهها نام گرفته از آن بدتر. بالاخره بلند شدیم از روی زمین و من هم قدری خواب رفتم. فرانکفورت پیاده شدیم. زیر زمین ساکهای خودمان را تحویل گرفتیم در راه خروجی از فرودگاه مامور چک کردن انگلیسی مطلع نبود از آقای یزدیان خواست تا ترجمه کند و آقای یزدیان گفت که با یک تور مسافرتی و حداقل ۲۵۰۰ یورو همراه داریم و از فرودگاه خارج شدیم. یک راهنمای افغانی به نام حامد آمده بود به استقبال ما، با یک اتوبوسی که بزرگتر از مینیبوسهای ما هست و کوچکتر از اتوبوسهای ما البته با سرعت خوب در حد بنز. سوار شدیم. همه گرسنه بودیم و خسته. گفتیم جایی ناهار بخوریم. لیدر گفت پس میریم یک رستوران ایرانی به نام حافظ داخل شهر. رفتیم و خیلی معطل شدیم تا بانوان محترمه آنجا غذای ایرانی را برای ما سرو کردند. کباب کوبیده و برگ و مرغ با برنج زعفرانی. خیلی خوب بود و خستگی راه را از تنمان قدری دور کرد. نکته جالب توجه اینکه این غذا را مهمان تور بودیم . بعد از صرف غذا برای تبدیل دلارها به یورو به مغازه ای کنار آنجا رفتیم و دلارهایی که قبل از سفر خرید کرده بودیم به یورو تبدیل کردیم. وقتی را غنیمت شمرده و هر یک از همراهان به دلیل اینکه یک خط ارتباطی با ایران داشته باشند به مغازه ای که دارای سیم کارت بود رفتیم و هریک سیم کارتی آلمانی خردیدند و شماره خودشان را به خانواده و دوستان دادند. باید اضافه کنم که هر مقدار پولی که برای سیم کارت میدادی همان مقدار شارژ داشت و بعد از یک ساعت شارژی به عنوان هدیه برایتان ارسال می شد.
وقتی به هتل رسیدم گفتند آقای سبحانی باید هتل دیگر برود که قدری نگران شدم. بعد وقتی اسمها را خواندند گفتند سبحانینسب با یزدیان در یک اتاق هستند فهیمدیم که دو سبحانی در یک گروه هستیم و تشابه اسمی شده. اوشان در دفتر حضاره لبنان کار می کرد و ما هم در دفتر جمال قم.
آقای یزدیان در راه یک باشگاه اسب سواری دید و چون خیلی علاقمند به اسب و اسبدوانی است سریع بعد از استقرار رفت تا دستش را به اسبان آلمانی بزند و برگردد. رفت و یک ساعت بعد خیلی خوشحال آمد. هم از اسبها خوشش آمده بود و هم از مربیان کارکشته اینجا.
گفتند اگر داخل لابی از اینترنت استفاده کنید رایگان است ولی داخل اتاق پنجاه یورو. داخل لابی با اینترنت هتل چند اس ام اس برای خانه و دوستان زدم. شام هم میل نداشتیم ولی باز یک تن ماهی و برنج آماده را گرم کردیم و خوردیم. شماره که به دست خانواده رسید خرجمان را زیاد کردند و زنگ زدند. البته شرینی سخن گفتن با خانواده که قیمت ندارد. اصطلاحی است که نابجا باب شده است. خرج کردن برای خانواده بهترین خرجهایی است که اسلام کاملا میپسندد. خیلی خسته بودیم. همین که سرمان روی متکا رفت خوابمان برد.
چهار شنبه ۱۹/۰۷/۱۳۹۰
ساعت پنج موبایل را کوک کرده بودیم . البته کوک دیجیتالی. چند دقیقه ای به پنج مانده بود که رگ پایم گرفت و آنقدر درد کشیدم که از خواب پریدم. موبایل هم صدایش در آمد و آقای یزدیان بلند شد. نماز صبح را که خواندیم هم اتاقی ما که عمری ورزشکار بوده ما را از رختخواب گرم جدا کرد و رفتیم در هوای آزاد دویدم. برگشتیم داخل هتل و سراغ اینترنت. آقای یزدیان یک نسکافه داغ برایم آورد که خیلی خوب و با حال بود. گفتم من شیر میخواهم. رفت چند بسته شیر که به اندازه یک انگشتدانه شیر میگرفت آورد. همه هفت هشت بسته به اندازه ته استکانی میشد. خوب برای سینه خسته ما مرهم خوبی بود. یک دعای پدر آمرزی برایش کردم. بعد با هم رفتیم لابی هتل و سیب درختی خوبی گذاشته بودند که هر کس میخواست از آن میخورد. ما هم خوردیم دیدیم بد نیست.
ساعت هشت شده بود و باید صبحانه را میخوردیم . رفتیم زیرزمین. مسافران جورواجور که سهم آبجیهایش بیشتر بود همه از خودشان پذایرایی میکردند. تازه فهمیدم چرا انگلیس زبانها به جای بفرمایید میگویند: Help yourself!اساسا همیشه خودشان باید از خودشان پذیرایی کنند و کسی چیزی دستان نمیدهند. رفتیم نان و تخم مرغ آبپز برداشتیم. چون خیلی بومی بود و ماباید خیلی به خودمان میرسیدم در حدود چندتایی تخم مرغ خوردیم. عدد شاید باعث چشم خوردن بشود. آب پرتقال را هم چند لیوانی خوردیم. البته لیوانها مانند استکانهای کمر باریک خودمان بود. در حقیقت یک لیوان درست حسابی نوشیده بودیم.
سوار بر ماشین شدیم و به سوی نمایشگاه روانه شدیم. وقتی به درب نمایشگاه رسیدیم گویا اشتباه آمده باشیم. برخی کتابفروشان آلمانی مثل ناشران ایرانی کتابهای دست دوم خود را داخل کارتن موزی ریخته بودندو آورده بودند جلوی نمایشگاه بساط کرده بودند. یک مصاحبهای هم با آنها داشتیم. یکیشون گفت برای پنج روز دویست و پنجاه یورو اجاره یک فضای ده متری را میدهند.
وارد نمایشگاه که شدیم چون بارم سنگین بود خواستم کولهپشتیام را به امانتداری بدهم . آدرس را درست به ما ندادند. همین جور که دنبال آدرس محل امانتداری میگشتیم پیرمردی را دیدیم که بساطی را پهن کرده بود و با ویلون خود مینواخت. آقای یزدیان گفت که اینان تکدی نمیکنند بلکه با هنر خود مردم را شاد میکنند و مردم هم برای این شادی مبلغی به اینان میدهند. وقتی آن مرد فهمید که ما ایرانی هستیم خیلی ابراز خوشحالی کرد و گفت : ایران تمدن بسیار بزرگی دارد. ایران فرهنگ بسیار غنیای دارد. و از موسیقی و برخی هنرهای دیگر گفت. باز به طبقه بالا آمدیم و دوباره سوال کردیم و یکی گفت باید بروید داخل نمایشگاه تحویل دهید. دوربین را من با شولدر کاشته بودم روی دوشم و روشن بود و داشت فیلم برداری میکرد. یزدیان گفت: لامپ دوربینت قرمزه داره فیلم برداری میکنه. خانمی که تا حالا کیف من رو بررسی میکرد تا داخل نمایشگاه برویم گفت: آره لامپش قرمزه. این خانم هم ایرانی از آب در آمد. امانت داری را دیدیم و کوله را دادیم به امانت با دو یورو.
نمایشگاه بزرگ بود و ما از همانجایی شروع کردیم که برای اولین به آنجا رسیدیم. نمیدانستم که در این سالن چه کتابی از کجا و با چه موضوعی ارائه میشود. در مرحله اول یک ساک دستی (از همانهایی که مرکز تحقیقات نور در نمایشگاه بین المللی کتاب تهران به مشتریان خود میدهد) از غرفه ترکیه برداشتیم. تقریبا در تمام نمایشگاه این ساک دستی تبلیغاتی در دست همه بود. دوربین به دست و ساک به دیگر دست شروع کردم فیلم برداری از نمایشگاه و بازدید از کتابهای زیبای بیشتر ایتالیایی و گاهی ترکی و پرتقالی. قدری که گشتیم به غرفههای ایرانی رسیدیم که تنها یک بنر از یکی از موسسات وحیانی داخل غرفه افتاده بود. بعدا گفتند چون فاکتور کتابها با کتابها نبوده داخل فرودگاه تحویل نداده اند. همسایه علمی فرهنگی هم نیامده بود. برخی دیگر نیز هنوز مشغول چیدن بودند. قرار شده بود ساعت یک و نیم برویم برای توجیه که چکونه نمایشگاه را ویزیت کنیم.
به سختی محل جلسه را پیدا کردیم. خانم هلن همراه آقای هاشمی نژاد مدیر انتشارات افق مشغول ارائه کنفراسی در این زمینه بودند. من که دیدم جلسه خوبی است تقریبا به جز زمانی که مجبور شدم باطری را عوض کنم همه را فیلم برداری کردم. تازه تفهمیدم که هنوز نمیدانم برای چه به نمایشگاه آمده ام و باید از کجا شروع کنم. نمایشگاهی به عظمت خودش از نظر مکانی و موضوع و اهمیت برقرار شده و ما تنها پوسته نمایشگاه را میبینیم.
جلسه تمام شد. رفتیم جای خوبی پیدا کردیم وضو گرفتیم. در اروپا شما بتوانید درست دستشویی بروید حداقل ده یورو جلو هستید. بعد از وضو رفتیم نمازخانه نمایشگاه. با برخی از مسولین فرهنگی گفتگویی کردم که سخن احمدی نژاد یادم افتاد که می گفت: تهاجم فرهنگی قبل از اینکه جامعه را در بر بگیرد اهلی برهنگ و هنر را در برمیگیرد و آنان را مرعوب خود میکند.
متصدی نمازخانه برای رفاه نمازگزاران غذای حلال آماده کرده و هشت و نیم یورو میفروشد. نماز را که خواندم گرسنه بودم همانجا یک برنج و مرغی مخصوص گرفتم و خوردم. چند تکه کوچک مرغ با فلفل و ادویه هندی به میزان لازم؛ البته برای هندی ها و پاکستانی ها نه برای ذائقه ایرانی. تقریبا آن فلفل و ادویه برای یک ماه آشپزخانه خانم من کافی است. خوردیم. یک آب معدنی کوچک که در ایران دویست تومان است در اینجا میداد یک یورو. یعنی هزار و ششصد و هفتاد تومان . بعد قدری چرت زدم و منتظر آقای یزدیان بودم که نیامد. من دیدیم از برنامه دیدارم عقب میافتم بلند شدم رفتم سالن ۴. قشنگ بود و زیبا. سریع عبور کردم. دیدم نزدیک شش است و شاید از ماشین جا بمانیم لذا سریع به دنبال در اصلی گشتم تا وسائل امانت داده شده را پس بگیرم.
خوبی نمایشگاه فرانکفورت اینه که هر کس بداند که کجا می خواهد برود نیازی به پرسیدن ندارد؛ زیرا انصافا به اندازه کافی تابلو گذاشتهاند. سرت را می چرخونی یک تابلو که به طرف کدام سالن در حال حرکت هستی. نمایشگاه خیلی بزرگ است. به اندازه یک شهرک بزرگ. نیمی از نمایشگاه در هوا به سر میبرد. یعنی یا زیرش یک سالن دیگر است یا از روی قطارهای شهری میرود یا جاده های دیگر که همه از زیر نمایشگاه در حال حرکت هستند. برای اینکه مراجعان خسته نشوند به جز پله های برقی که خیلی زیاد است یک نوار نقاله است که در سالن های بزرگ است و مراجعان را جابجا می کند.
از امانت داری کوله ام را تحویل گرفتم و کلاهم را سر کردم. یک لباس گرم هم داشتم پوشیدم چون باران می آمد. به محل قرار رسیدم تقریبا کسی نیامده بود. یواش یواش جمع می شدند. ماشین در آن باران یک ساعت تاخیر داشت. به هتل آمدیم . چند تلفن جواب دادیم و خوابیدیم.
پنج شنبه ۲۰/۰۷/۱۳۹۰
بعد از نماز وارد لاوی که شدم برای صبحانه، یزدیان را دیدم که مخ یک افغانی را زده و سخت گرم گفتگوست. رفتم جلو احوالپرسی کردم. گفت: بیست و یک سال در آلمان است و چند سالی هم در ایران در شهر کرمان کار میکرده که چون کارت مجوز نداشته او را بیرون کرده بودند. جوری حرف میزد که کلی ذهنم را به هم ریخت. قیامت را باور داشت و میگفت درست کارکردن از هر سنخی که باشد لازم است. مخصوص روحانیت نیست که درست عمل کند. او از وجود لفظی و ذهنی الفاظ عبور کرده بود و به وجود عینی برزخ و قیامت را درک کرده بود. میگفت در اینجا زنها همواره از سوی مردان کارمند و همکاران خود ترس و واهمه دارند. من به عنوان یک مسلمان چنان عمل کرده ام که تمامی خانمهایی که با من کار می کنند بر این باورند که من هم یک زن هستم. یعنی هیچ احساس نگرانی ندارند.
گفتم: اینجا ماه را ندیده ام دخترم ماه را خیلی دوست دارد که شبها ببیند.
گفت:اینجا سه چیز به ندرت پیدا میشود. یکی خورشید دیگری ماه و از همه مهمتر خنده. شما چهرههای شاد کم می بینید. شاید قهقههای مستانه جوانان را ببینی اما هرگز چهره ای شاد نمیبینی. همه در فکر و نگرانند.
میگفت: ایران قطعه ای از بهشت است که اگر همین حالا به من اجازه دهند برمیگردم. گفت: درامدم دو هزار یورو است که الحمدلله برای من کافی است. البته وظیفه دارم که به هموطنان خودم در ایران یا افغانستان دیگر جاها کمک کنم که اینکار را هم انجام میدهم. و در پایان قرار شد آقای احمدی گفت من خیلی دوست دارم امشب در خدمت شما در منزل شوربا آبگوشت برایتان درست کنم. شماره تلفن خودش را به ما داد و گفت بعد از نمایشگاه به من زنگ بزنید میایم درب نمایشگاه و شما را به منزل خودم میبرم چون خودش یک ماشین شخصی داشت.
بعد از گپی که با آقای احمدی زدیم به صرف صبحانه نائل شدیم. اتوبوس بنزی که ما را به همه جا میبرد حدودا بیست نفر جا دارد. سوار اتوبوس شدیم. فرصتی پیش آمد دوستان خاطراتی نقل کنند. یکی از ناشران تبریزی با لهجه شیرین آذری چنین تعریف کرد: تازه یک آرم طرح ترافیک گرفته بودم و به شیشه چسبانده بودم که مسیر انقلاب را راحت در مغازه بیایم. یک روز صبح آمدم توی ماشین نشستم. چشمم هم خیلی خوب نمیبیند. نگاه کردم دیدم شیشه خیلی تمیز شده. دستم را جلو بردم تا شیشه را لمس کنم دیدم شیشه را دزد برده. دیدند آرم را که نمیتوانند بکنند با شیشه برده بودند. یکی از همراهان از آقا تقی پرسید: جون خودت اول که دیدی شیشه اینقدر تمیز شده خوشحال نشدی؟ گفت: چرا با خودم گفتم خدا پدرش را بیامرزد که شیشه را اینقدر تمیز کرده که یک لک هم نداره.
وارد نمایشگاه شدیم. امروز از صبح احساس خستگی پا و کمردرد مهمانم هست. قدری گشتم و با چند نفر گفتگوی کاری کاملی داشتم. کارهای جدید فانتزی در عرصه کتاب قابل توجه است و متاسفانه گم. باید خیلی دقت کنی تا چیزهای تازه ای که هست را ببینی. یعنی اینقدر کتابهای ناشران برای آنها مهم است که جدیدترینش را جلوی چشم نگذاشته اند . همه برای آنها مهم است. ناشران هندی حرفه ای کار کرده اند . برخی از ناشران ؛ که ایرانی ها بیشتر چنین کرده اند از خود فرانکفورت آدم استخدام کرده اند و آنها اصلا توان حرف زدن در باره کتابهایشان را ندارند. برخی موسسات ایرانی کارشناس زبان دان نداشته اند بنابراین چون نمی خواسته اند برای دو نفر هزینه کنند یک زباندان فرستاده اند که در غرفه بماند. البته آنها خوب حرف میزنند.
ظهر نماز را در مسجد سالن ۵ خواندم و یک کنسرو ماهی را خالی خالی میل نمودم و دوباره گردش در نمایشگاه. آقای یزدیان رفته کلن تا رفیقش را ببیند. تعارف کرد ولی من با دیگر هدفی آماده بودم و تشکر کردم از لطفش. بعد از نمایشگاه قدری در جلوی نمایشگاه کتابهای دست دوم را دیدم که زیبا بود ولی متاسفانه همه به آلمانی . امشب را تنها به سر بردم که متاسفانه شوفاژش هم کار نمیکرد.
صبح که شد چون آقای یزدیان به کلن رفته بود تا دوستان قدیمش را ببیند و چند دستگاه چاپ بخرد!!! صبحانه را تنهایی خوردم، تخم مرغ نیمرو و آب پز. روانه نمایشگاه شدیم. امروز قدری زودتر راه افتادهایم.
جمعه ۲۱/۰۷/۱۳۹۰
صبح جمعه بعد از صبحانه قدری زودتر آماده شدیم برای نمایشگاه. برخی هم میخواستند بروند از هایدلبرگ دیداری داشته باشند. روز آخر نمایشگاه ما به شمار میرفت. در حقیقت این راحتی که برای خودم ایجاد کرده بودم (که البته برای اولین سفر در اروپا بسیار لازم است) باعث شد دو روز مهم نمایشگاه را از دست بدهم. چون در دو روز آخر میشود کتابهایی که لازم دارید را بخرید. من خیلی از کتابهای عالی و زیبایی که دیده بودم میخواستم. برخی یک ایده شکلی جدید به من میداد و برخی یک اثر پر محتوا داشت که از محتوای آن میتوانستم بهرمند شوم.
از نکاتی که خیلی برای من عجیب بود یکی از کارشناسانی که به عنوان مطلع و زبان دان به نمایشگاه آماده بود تا برای مراجعین سخن بگوید به محض آنکه شنید عده ای دارند به هایدلبرگ میروند گفت یک نفر در غرفه داریم من دیگر امروز را میروم گردش. رفت صفاسیتی. غربیها واقعا چه انگیزهای دارند که به اسلام رو بیاورند. کارشناسان دینی ما چنین وجدان کاری دارند و از دین فهمی به این رقیقی دارند و در برابر آن در آلمان مواردی دیدم که وجدان کاری در اوج خودش بود. به توجه به جمعیت و باقت جمعیتی که دارد بسیاری از کارمندان در اینجا مسن و پیر هستند. ضبط خبرنگاری من در نمایشگاه گم شد. از یک متصدی اطلاعات پرسیدم دستگاه من گم شده باید چه کار کنم. گفت: میخواهی گزارش بدهی؟ گفتم: بله و یک فرم به من داد تا پر کنم. فرم را نصفه پرکردم و به او دادم. اول شماره تلفن را که دید گفت این خط میخی! چیه؟ نگاه کردم دیدم شماره را درست نوشتهام. گفتم: درست است. گفت: من سر درنمیآورم. تازه یادم آمد که من شمارهها را فارسی نوشته بودم. عجله داشتم که از ماشین جا نمانم. البته آنها صبر میکردند ولی نمیخواستم به خاطر من یک نفر آنها معطل شوند. به هرروی بقیه فرم را آن خانم با حوصله پر کرد و گاهی یک سوال را دو تا سه بار می پرسید تا من فکر کنم و درست جواب بدهم. گاهی واژهها به ذهنم نمیرسید و گاهی واژههای سریع او را نمیگرفتم. با اینکه دو نفری هم منتظر بودند تا اطلاعاتی بگیرند آن خانم با حوصله بهتر خیلی از آبجیهای ایرانی با روی گشاده پاسخ مرا میداد. گویا حدیث فاطمه زهرا سلام الله علیها را شنیده بود که هر کس پاسخ دیگران را با روی گشاده بدهد خداوند به او پاداشی بیحساب میدهد. و درست مانند فاطمه زهرا سلام الله علیها در پاسخگوییهای مکرر رنجیده نمیشد و ترش نمیکرد و بد و بیراه نمی گفت. چرا حدیثهای و الگوهای ما در اینجا به درستی عمل میشود و ما آنها در حد یک افسانه خوشآینده فقط بالای منبر گفتهایم و خودمان و مخاطبمان خوششان آمده است.
نمایشگاه در امروز به گونهای برای من یک روز کاری مهم به شمار میرفت. من با خانم هلن قرار داشتم. ظاهرا مسول انتشارات خاور میانه بود. خیلی مسلط بر کارش. به گمانم چهل و هفت سالی داشت. ولی قبراق و چابک. پر حوصله و مدیر. روز قبل ایشان را در غرفه نمایشگاه ابوظبی دیدم و در مورد حضور یکساله در نمایشگاه مجازی فرانکفورت سخن گفتم و ایشان گفتند الان وقت من پر است فردا بیا تا گفتگو کنیم و شما را به قسمت مالی معرفی بکنم. قرار ما برای امروز ساعت ده بود. با یکی از دوستان دیگر (که ایشان نیز سبحانی فامیلیاش بود اما نسبتی با ما نداشت) نزد خانم هلن رفتیم. بسیار گرم گرفت و گفت چی میخواهید. اینکه گفتم گرفت حواصتان باشد ما سبحانیین روحانی بودیم و خانم هلن میدانست که ایرانیها با توجه به مذهبشان محدویت در دست دادن دارند لذا خودش کمتر دستش را دراز میکرد برای داست دادن. هر چند برخی برای دست دادن پیشقدم میشوند. گویا ثواب بزرگی را از دست خواهند داد. به گمان آنها دست دادن نیز مانند سلام کردن است هر کس دستش را زودتر جلو بیاورد ثوابش شصت و نه و دیگری تنها یک پاداش داد؛ لذا سعی میکنند این ثواب را از دست ندهند. حالا که میگم خانم هلن گرم گرفت یعنی سریع پرسید: چی میل دارید؟ قهوه یا چایی یا آب. آقای سبحانی گفت: آب پرتقال. من هم گفتم برای من هم همینطور. پس از پنج دقیقه گفتگو و خوردن آب پرتقال چند نکته روشن شد. آقای سبحانی که دیروز غرفهای برای خودشان گرفته بودند دیگر نیازی به ثبت نام برای نمایشگاه مجازی نداشتند. آنها برای گرفتن غرفه اینقدر چونه زده بودند که میشد گفت مفت اجاره کردهاند یعنی یک غرفه چهار متری را به چهارصد یورو.
خانم هلن گفت: من باید شما را همراهی کنم تا امور مالی و بعد بروم سر قرار بعدیام. یک مسول عالیرتبه در آنجا پشت میزش نمینشست؛ بلکه لیست قرارش جلوش بود و مرتب آن چک میکرد که با کی و کجا قرار دارد. همراه ایشان راه افتادم تا از سالن پنج به سالن دیگر برویم. بین راه قدری ایشان فارسی گفتگو کرد. گفتم: فارسی را کجا یاد گرفتهاید؟ گفت: قدری اینجا در دانشگاه یاد گرفته ام چون شرقشناسی خواندهام. و شش ماهی هم به ایران آمدهام. خیلی نظر مثبت و متعالی نسبت به ایران داشت. از مهمانواز ایرانیهای میگفت و از رفتارهای خوش انسانی آنها. البته ناگفته نماند ما ایرانیها با مهمانانمان بهتر رفتار میکنیم تا با خویشان نزدیکمان. با هم به امور مالی رسیدم. ظاهرا تنها کسی که بودم که میخواست از سیستم غیر آنلاین پرداخت داشته باشد. زنگی به مسول بالاتر زد و پرسیدو پذیرفت. گفت: ده دقیقهای طول میکشد تا حساب کاربری آماده گردد. من هم نشستم و خانم هلن رفت. ده پانزده دقیقهای طول کشید که فرم فاکس شده من به جای دیگر پس از تایید و ایجاد حساب جدید کاربری دوباره به اطاق امور مالی فاکس شد. گفت امضا کن. نگاه کردم دیدم دویست و نود و نه یورو اصل حق ثبت است که من این را شنیده بودم و پنجاه و شش یورو مالیاتش. نوزده درصد مالیات گرفته بودند. چون حساب سیصد یوروی کرده بودم سریع رفتم از آقای سبحانی قرض گرفتم و آمدم پرداخت کردم. اینجا کشور راحتی است از اول خمس مال شما را می گیرند که آخر سال هی در فکر نباشی که چرا من باید خمس بدهم؟ چه کنم کمتر خمس بدهم؟ از اول مال طاهر پاک به شما میدهند. حتی وقتی گوشت خوک میخری خمسش را از شما میگیرند و به گمانم همین مساله در پاک شدن گوشت خوک هم موثر باشد. البته همراه گروهمان یک نفر صاحب فتوا داریم که میشود از ایشان پرسید. مسائل حرام و حلال را به شوخی و جدی در گفتار و رفتار خیلی سهل و آسان میگیرند. از دست دادن با زن بیگانه تا دست در گردن آنان عکس گرفتن. هرچند فتاوای دیگر و سهلانگاریهای دیگر نیز از ایشان شنیده شده است. حدس می توان زد علاقمندی ایشان به رییس جمهورهای پیشین نیز از همین باب آسان گیریها و اهل تسامح بودن باشد. دست دادن اوشان با زنان بیگانه که برای خیلیها حجت شده است. خوب برخی گمان میکردند که حتما کارهای ایشان حجت است. حجتی برای همه رفتاری های اسلامی. جدش که چنین بود هم سخنش کارشناسانه و حجت بود و هم رفتارش. حتی اگر نسبتی به کار دیگری نیز سکوت میکرد آن عمل و رفتار باز میشد حجت و سنت.
اولین فعالیت مهم کاری من در امروز انجام شد ولی ششصد هزار تومان آب خورد. برای جهانی شدن باید هزینه کرد و من برای شروع چنین کردم. امروز بیش از روزهای گذشته دقیقتر میشدم. غرفهدارها در امروز بیشتر به شما گیرمیدادند تا قدری با آنان صحبت کنی. چون زود خسته میشدم خیلی دوست داشتم هر چند دقیقه ای بهانه ای داشته باشم و بنشینم. غرفههای که یادم هست در آنجا قدری ماندهام عبارتند از : غرفه کره، غرفه استرالیا، غرفهای از هند، غرفهای از ژاپن.
از نکات جالب توجه بیتوجهی برخی از ناشران ایرانی و گاها ناشران خارجی در انتخاب متصدیان غرفهها. هزنیه بلیط و اسکان و دیگر خرجها برخی ناشران را وادار کرده تااز کسانی که در آلمان مقیم هستند بهره ببرند به این گمان که این بهره وسودی است. ایرانیهای زیادی دیدم که وقتی از کتابهای غرفهشان میپرسیدی میگفت اطلاعات من در این حد نیست. من اطلاعات کافی ندارم. فکر نکنید این خلاقیت تنها از آن ایرانیهاست. به یکی از غرفههای عربستان رفتم همین اتفاق افتاده بود. یک غرفه امریکایی نیز دختری از آلمان در آن حضور داشت که هر چه میپرسیدی با نوعی خنده از سر شرمندگی میگفت من نمیدانم فقط اینجا هستم تا خالی نباشد. جالب اینکه وقتی خواستم کارتم را به ایشان بدهم که حداقل بوسیله ایمیل با انتشارات در ارتباط باشم کارتم را نپذیرفت و گفت: اصلا من کسی را نخواهم دید تا کارت شما به آنها بدهم . شما ایمیل بزنید و آنها جوابتان را خواهند داد. اینان در حوزه بین المللی فعال هستند ولی به همین سبک. شاید جالبترین واگذاری غرفه در یکی از غرفههای هندی بود. غرفه مسلمانان را یک بودایی اداره میکرد. چون او در آلمان زندگی میکرد.
البته امسال نمیدانم چرا جمهوری اسلامی ایران غرفهاش را تحویل نگرفته. چون ظاهرا پول داده و بیست و چهار متر غرفه به آنان اختصاص داده بودند ولی آن غرفه را تحویل نگرفته بودند. بگذریم از اینکه مسولان نمایشگاه از روز اول با گذاشتن چند صندلی و گلدان آنجا را به گونه ای از نمایشگاه حذف کردند که انگار جزء طراحی آنجاست. ولی از عدم حضور آنان که بگذریم چند نفر از کسانی که به نام جمهوری اسلامی کار میکردند (براساس شنیدههای موثق) اصلا نظام را قبول نداشته و ندارند. تا پولش میرسد اهل تملقاند و در جلسات خصوصی نه اینکه نقد داشته باشند بلکه نظام را اصلا قبول ندارند. این است که حضور در نمایشگاه بیاثر یا کم اثر میشود.
در غرفه ژاپن برای خرید امتیاز چند کتاب فانتری کوچک گفتگو کردیم که قرار شد با ایمیل قیمت به ما بدهند. امید است چنین شود.
پس از نمایشگاه ما را به محلی بردند که هم فروشگاه داشت و هم رستوران. آنهایی که اهل غذای بیرون بودند رفتند برای شام. من و آقای یزدیان رفتیم برای خرید. یک فروشگاه بزرگ بود با قیمتهای بسیار بالا. رفتیم داخل قدری گرم شدیم آمدیم بیرون. ببخشید قدری داغ شدیم چون قیمتهای آنجا برای ما خیلی خیالی بود. بعد رفتیم فروشگاه C&A. فروشگاه بزرگ در پنج طبقه همه نوع لباس کفشی داشت. خوب ارزانتر از فروشگاه روبرو بود ولی نه ارزان برای خرید ایرانی. خوب رسم خرید سوغات که سنت نبوی است ما را ملزم به خرید چند چیز کرد. در این بین من یزدیان گفتم این لباس زنانه است یا مردانه؟ قبل از اینکه یزدیان جوابم را بدهد صدای خانمی را شنیدم که گفت: زنانه است. خانم چهل ساله ایرانی آمد جلو و سلام و علیک کرد. ظاهرا دلتنگ حرف زدن با ایرانی بود. میخواست بماند و حرف بزند که این مجال را آقا محسن به ایشان داد. چند سال است اینجایی که ده دقیقهای طول کشید. یک نفر که از همه جا بریده بود و تنها به زندگی راحت بدون دقدقه فکر میکرد. دختر بیست و پنج سالهاش را هم به زور از ایران آورده بود. میگفت حتی به ایران هم فکر نمیکند. ولی ایستادن گپ زدن با دو ایرانی حکایت از دلتنگی عجیب او داشت که داشت پنهانش میکرد. خیلی خودش را در آرامش هدیه گرفته از غرب غرق میدید. آقای یزدیان پرسید: دخترتان ازدواج کرده؟ گفت:نیازی نیست. اینجا دوست پسر و شوهر هیچکدام گارانتی ندارد. وقتی دوست پسر شما نخواست و از شما جدا شد دارایی شما نصف میشود. همین میزان کافی است. نیازی به قرار نداریم که حتما ازدواج کنیم ترس از قانون برای دوست پسرهایمان کافی است. گویا با ناجا همکاری داشته بود که گله میکرد. به هر حال من احساس کردم به وقت به ماشین نرسیم خداحافظی کردم ولی گرد غربتی که در دل آن خانم بود به ده دقیقه سخن گفتن زدوده نمیشد.
شنبه ۲۲/۰۷/۱۳۹۰
این عکس را قبل از رفتن گرفتیم. یک جوری عکس خداحافظی با آقای سبحانی بود.
صبح زود پس از نماز برای رفتن به زوریخ آماده شدیم. زوریخ یکی از شهرهای سویس است. یکی از شهرهای مهم اقتصادی سویس. راه سرسبز و زیبایی دارد. گاهی پلهایی میبینی که میخواهی فرصت داشتی دست کم یک ساعت آن را تماشا میکردی. زیبا و سر سبز. دیدنی و جذاب. هوا در زمانی که ما داریم به طرف زوریخ میرویم بسیار سرد است. شاید امروز سرما را نوش جان کنم.
جای بسیاری زیبایی راننده نگه داشت. درختان گلابی و سیب بد جور چشمک میزدند. همه پیاده شدیم و به عنوان استفاده از حق ماره که در اسلام به تصویب رسیده به درخت حمله کردیم. و من و آقای استادی چند گلابی از صدها گلابی که زیر درخت ریخته بود برداشتیم. گلابیهای آبدار و خوشمزه. نمیدانم مشکلش چی بود که در گلو گیر میکیرد و میخواست ما را خفه کند. مثل نان سنگک که لقمهات درشت باشد چه جوری در گلو گیر میکند، گلابی هم در گلو گیر کرده بود که برخی با مشت فرو فرستادند.
ساعت سه و نیم به هتل رسیدم. بعد از نماز و ناهار! برای گشت به طرف شهر رفتیم. شهری زیبا و جذاب است. در یکی از خیابانها میتینگی برپاست. گروهی برای مبارزه با فقر و داد از غنای ظالمانه این میتینگ را راه انداخته اند . هرکس برای جذب دیگران و توجه دادن آنها به شعاری که در دست دارند کاری میکند. دختری با بازی با حلقه خود را و در حقیقت شعارش را به دیگران نشان میدهد. بچهها که این صحنهها را ندیده بودند هر یک با دوربینش مشغول فیلمبرداری است. گروهی نیز با وسائل غریب به آهنگی مخصوص پرداختهاند که جذاب بود. شیپوری خاص، طبلی ویژه و دیگر وسائل. نوشتههای جورواجور هم کف پیادهرو را پوشانده بود. جناب یزدیان به عنوان زباندان چند مصاحبهای انجام داد و فیلمبرداری هم نمود. یکی از همسفران بسیار از اینکه دوربینش شارژ نداشته و این صحنهها را از دست داده به اندازه گم کردن یک پانصد یوروی حرص میخورد.
یک شنبه ۲۳/۰۷/۱۳۹۰
صبح از هتل یک شبه خود کندیم و راهی سفر شدیم. راه نسبتا طولانی در پیش داشتیم. ابتدای سفر مه همه جا را گرفته بود و گمان میکردیم از این بخش سفر لذتی نبریم. خوشبختانه وقتی از زیباییهای تصاویر مهآلود عبور کردیم هوا کم کم بهتر شد و تصاویر سرسبز نمایان شد. اروپا تا آنجایی که من توانستم ببینم همه جایش سبز است. اگر دست آدمیزاد هم در جایی کاری انجام داده به زیبایهای طبیعت افزوده و نه اینکه کاسته باشد. مسیر یا درختهای سر به فلک کشیده است. خیلی از درختهای مسیر شمال بلندترند و یا دشتهای سر سبزی است که با مهندسی خاصی که دارد زیبا و خوشگل شده است. جادهها گاهی خیلی باریک است به اندازه تنها دو ماشین؛ ولی رانندگان خیلی دقت میکنند و سرعت مجاز را همواره رعایت میکنند. در طول مسیر تا حالا من یک پلیس راهنمایی رانندگی ندیدم. خوشبختانه تصادف هم ندیدیم. ماشینهای بکسل شده هم در مسیر پیدا نبود. تصاویر در بین راه چنان متنوع بود که اگر میخواستی با بغل دستی خودت حرف بزنی از بخشی از زیبایی های طبیعت باید چشم میپوشیدی. گویا ماموران لطیفتری اینجای دنیا را ساختهاند.
راه آنقدر زیبا و خوشایند است که از لیدر خواستیم در یکی از روستاهای در مسیر نگه دارد تا چند عکس بگیریم. در یک روستای کوچه ماشین نگه داشت. بچهها هر یک دوربین به دست از ماشین پیاده شده و عکس گرفتن شروع شد. در همین حین یک پیرمرد و پیرزنی از راه رسیدند و از دیدن ما خیلی خوشحال شدند. هیچکدام انگلیسی بلد نبوند. پیرمرد قیچی مو چککنی خودش را آورد و چند خوشه انگور سیاه کند و بچهها را مهمان کرد. انگور خوشمزهای بود. کم بود ولی چسبید. در اروپا یاد گرفتهاند با میوه اندک لذت ببرند. در اینجا نباید یک سبد انگور بخورند تا خوش به حالشان بشود. یک خوشه کوچک لذت انگور خوردن را به آنان میچشاند. عکس و فیلم که تمام شد به راهمان ادامه دادیم.
از مرز سویس گذشتیم و وارد سویس شدیم. کشور زیبایی است مانند همین مسیری که آمدهایم.
یک موزه از کریستال در مسیر راه بود که رفتیم برای بازدید. ده یورو هزینه دیدن چند تکه کریستال. وارد موزه شدیم. لیدر برای گرفتن راهنمایی مراجعه کرد و خانمی در حدود چهل و هفت سال سن با روی گشاده سوالاتی از ایشان پرسید و نهایتا چون بد فهمیده بود گفت ما راهنمای عرب هم داریم. ظاهرا در گفتن اینکه از ایران هستیم طرف فکر کرده بود که از عراق هستیم. قرار بود راهنمای تونسی به عربی بگوید و من به فارسی ترجمه کنم. من به لیدر گفتم حالا که دیر شده خود ایشان بگوید. متوجه شدیم اساسا بد متوجه شده بودند. آن خانم به ایتالیایی حرف میزد و لیدر هم به زبان ایتالیایی مسلط بود. یکی از بچههای شیطون به خانم راهنما گفت نمیخواهد منتظر اوشون باشیم شما خودتان خیلی بهترید. خانم با یک نگاه پر از معنا و با روی بسیار گشاده و با خندهای پر از حرف گفت بله من بهترم ولی شوهر دارم! من و اوشون که زبان میدانستیم خیلی خندیدیم چون آن قدر قشنگ حرف رفیقمان را خوب فهمیده بود و آنقدر زیبا جوابش را داد که خودش لطیفهای بود نکتهای لطیف.
چند تکه کریستال گذاشته بودند و خانم راهنما توضیح داد و ترجمه شد. از نکاتی که گفت این بود. ما شش هزار کارمند داریم. کریستالهای ما همه مصنوعی است با فرمولی خاص و سکرت. ما یک کارگر را در تمام عمرش سر یک کار نگه میداریم. نهایتا یک رتبه بالاتر می بریم. نمیگذاریم یک کارمند از همه اسرار کار باخبر شود. ادامه نمایشگاه در حقیقت بهره بردن از تکنولوژی برای سرگرم کردن بازدید کننده و گاهی به تفکر واداشتن آنان بود. چیز مهمی نبود. غرب از هیچ برای خودش فرهنگ و تمدن و سابقه میسازد و متاسفانه ما سابقه خود را با دست خود خراب میکنیم و….
در ادامه مسیر وارد اتریش شدیم.
دو شنبه ۲۴/۰۷/۱۳۹۰
امروز پس از نماز صبح، صبحانه مفصلی خوردیم. چقدر تنوع غذایی فراوان در هتل های اروپایی چشمگیر است. از آنجا که در کل حساب و کتاب صبحانه و پولی که از مسافران میگیرند جور درمیآید کسی گیر نمیدهد که چه کسی چقدر چی خورد. تقریبا هیچکس نمیتواند از همه غذاها بخورد. بنابراین اگر هم کسی مثل ایرانیها که میخواهند حقشان را از هتلدار بگیرند پیدا شود و بخواهد مثلا پنجاه یورو چیزی بخورد به سختی میتواند حقش را استیفا کند. البته هیچ کس نیست که بگوید چرا. امروز آقای یزدیان با خالی کردن منبع کاپوچینو و هاتچاکلت حق خودش را داشت استیفا میکرد که یک هاتچاکلت هم نصیب ما شد. تخم مرغ به عنوان صبحانه طبیعی و حلال امروز هم ما را خوب شارژ کرد. یک چیزی شبیه هلو به عنوان میوه صبحگاهی که به صورت کمپوت شده بود معده ما را قدری نرمش داد.
پس از صبحانه آماده شدیم به ونیز برویم. سر قرار آمدن در مسافرتهای دسته جمعی خیلی به صفای جمع کمک میکند. متاسفانه یکی از همراهان امروز با تاخیر بیمورد خود و بهانههای واهی که بعدا ارائه داد جمع را قدری معطل کرد. خوب این فرصت بهانهای شد تا برخی از دوستان لطیفهها ریزه میزه خود را خرج کنند.
یک ساعت و نیم تا ونیز طول کشید. ونیز دو قسمت دارد که یک قسمت در خشکی است و متصل به ورنا و یک قسمت در آب است و جدا. ما با قطار از منطقه خشکی به منطقه آبی سفر کردیم. جمعیت این شهر صد و هشتاد هزار نفر است. صد و بیست هزار نفر در منطقه خشکی نشین و شصت هزار نفر در منطقه آبی. البته گنجایش منطقه آبی نزدیک به صد و چهل هزار نفر است هست زیرا نزدیک به شصت هزار نفر مکان پذیرش توریست دارد. بنا به اطلاعات لیدر ما قسمت آبی ونیز در زمانی که بحث جنگ مطرح بوده ساختهاند تا از شهر دفاع کنند و بعد اینجا چنین باقی مانده و مردم در اینجا سکنی گزیدهاند.
شهری بسیار جذاب و دیدنی است. دارای چهار صد پل که قسمتهای مختلف شهر را به هم متصل کرده است. از وسط شهر یک رودخانه ای میگذرد که مردم و توریستها با پرداخت هزینه (که برای شهروندان حدود یک یورو و برای توریستها نه یورو است) سوار اتوبوسهای شناور میشوند. قایقهایی مسافران را جابجا می کنند. گاهی قایق های کوچک شش نفره هم است که به ازای یک ساعت گردش صد یورو دریافت می کنند. داخل شهر را نیز پیاده گشتیم. در قسمت آبی ونیز ورود هرگونه وسیله نقلیه موتوری ممنوع است. شهری خالی از هرگونه دود و بوق. داخل کشتی یا همان اتوبوس آبی به یک خانواده از سرزمین اشغالی برخورد میکنیم. گفت سه مرتبه است که به ایتالیا آمدهام. شهری زیبا و دوستداشتنی است. جالب توجه اینه که بیشتر توریستهای اروپایی پیر هستند و غیر اروپایی جوان. هوا سرد است اما زنهایی که قصد تبرج دارند سرما را به تن میخرند و از لباس کمتری بهره میبرند.
به منطقهای در ونیز رسیدم که یک کلیسای بزرگی است. وارد کلیسا شدیم و بازدیدی کردیم. در یک جا برای ورود دو یورو پرداخت کردیم. من و یکی از ناشران فقط از آنجا دیدن کردیم. چند تا عکس گرفتم و به جمع ملحق شدیم. لیدر جایی را معرفی کرد تا عکس بگیریم. چند تا عکس میگرفتیم که چندین کبوتر که در آن منطقه زیاد است از سرو کول ما بالا رفتند و عکس گرفتیم. قدمزنان شهر را گشتیم تا به جایی رسیدم که باید ناهار میخوردیم. آقای یزدیان چیپس سفارش داد با نوشابه. وقتی خوردیم هنوز سر شکم خالی بود. کنسرو ماهی را هم باز کردیم و با نان خشک ترتیبش را دادیم. در همان جا وضو گرفتم. بچههایی که همراه ما نماز میخواندند نیز بیرون شیر آبی پیدا کردند و کنار کوچهای یک کارتون پهن کردیم و نماز را خواندیم. آقای حصارکی یک قبلهنما با خود دارد که مسولیت پیدا کردن قبله با ایشان است.
حالا خوابم گرفته و نمیتوانم جایی بخوابم. به سختی با گروه همراه شدهام. به درب خانه مارکوپولو رسیدم. خانه نبود از بیرون خانه ایشان را زیارت کردیم. در همین حین دوست دختر لیدر ما رسید. میخواست لباسهای لیدرمان را به ایشان بدهد. قدری حریم گرفتیم تا گفتگویشان را به راحتی انجام دهند. من و آقای استادی در بابهای مختلف معقول و منقول گفتگو داشتیم. بحثهای جدی و اساسی پیرامون تربیت و معظلات امور تربیتی بین ایرانیان و به خصوص کسانی که به گونهای متولیان امور فرهنگی مملکت هستند. اینکه چرا برخی از روحانیت یا برخی از مربیان تربیتی یا ناشران کتب اسلامی دچار بحرانهای خانوادگی میشوند. مثلا چرا بچه فلان ناشر مذهبی به فرنگ رفته و با دوست دختر خود زندگی می کند و پدرش تنها میگوید: خوب شدکه به اینجا آمده وگرنه هر روز باید توی کلانتریهای ایران جمعش می کردیم؟ چرا بچه برخی روحانیون دچار لغزشهای بزرگ یا بسیارند. چون همه این متولیان امور دینی سخنان زیبای دین را دوست دارند ولی عمل نمیکنند. تربیت با صوت زدن درست نمیشود. نمیشود کسی رفتاری غیرمتدینانه داشته باشد و انتظار داشته باشد که پسر یا دخترش متدین و با ایمان بار بیایند. اصلا بازی بردار نیست. ما به وجود لفظی دین و مفاهیم دین چسبیدهایم و حقیقت دین در وجود عینی دین نهفته است. و ما متاسفانه از این امر غافل هستیم.
کم کم به طرف ایستگاه قطار روانه میشویم که بین راه برخی بعضی چیزها را قیمت کرده و برخی هم خرید میکنند. من و آقای یزدیان دو سیم کارت ایتالیایی خریدم. هر کدام ده یورو. اینجا از اول دوتایی میفروشند. نمیگویند یکی اصل و دیگری جایزه. من از قیمت یک باطری برای دوربینم پرسیدم که مبلغ هنگفتی گفت. حدود چهار برابر. نوع جنسهایی که در اینجا هست گران است.
وقتی به ایستگاه قطار رسیدم ماشین اتوبوس نیامده بود. وارد یک فروشگاه بزرگ شدیم. مردم خیلی جیرهبندی شده زندگی میکنند. کسی برای آنان گوشت را جیره بندی نکرد ه که مثلا ده لایه ناز کالباسی بگیرند ولی خانمی امده و تنها ده برگ از گوشت خوک مورد نظرش را دریافت کرد. میوه هم همینطور. دانهای و دقیق.
در این چند روز هنوز دعوایی ندیدهام. در اینجا تا کسی اشتباهی میکند سریع عذرخواهی میکند و تمام میشود. در ایران یک نفر به دیگری میخورد سریع طرف مقابل میگه مگه کوری! که همین منشاء یک دعواست. اما در اینجا وقتی دونفر به هم میخورند هر دو میگویند سوری! قصه تمام میشه و هر دو میروند. هر چند با توجه به نظم اینجا شدت برخوردها هم متفاوت است. وقتی کسی در فرودگاه تهران به شما میخورد گاهی مجبورید به شکستهبند مراجعه کنید تا کتف شما را جا بیندازد اما اینجا انسانهای لطیف به شما میخورند یا انسانها لطیف به شما برخورد میکنند. شاید به همین دلیل مقایسه دو برخورد غلط باشد. حالا جلوی فروشگاهی ما بودیم یک سروصدایی بلند شد. چند زن و چند مرد با صدای بلند با هم بگومگو داشتند. ظاهرا دعوایی در کار بود. از لیدر پرسیدیم دعوا سر چیست گفت: اینها کولی هستند و به زبان خودشان حرف میزنند و من نمیفهمم. دعوا جدی نبود. به گمانم دعوا سر لحاف ملا بود. ما زود رفتیم نمی دانم کسی رفت آنها را صلح بدهد و جیب خودش را خالی کند یا نه؟ بچهها میگفتند پارسال چند تا ناشران به یک رستوران میروند و یکی پاسپورتش را روی میز میگذارد. خانمی که نمی دانم با چه شکل و شمایل میاید نزدیک اینها و یکدفعه کیف پولش از دستش میافتد و پول خردهایش ولو می شود کف رستوران. ایرانیهای بشردوست (به ویژه وقتی جنس بشر، دوستداشتنی هم باشد) همه به جمع پول خردهای خانم میپردازند. بلند میشوند پاسپورت نیست. دعوایی میشود و پلیس را صدا میکنند خانم را میگردند هیچ چیزی پیدا نمیکنند. در حقیقت پاسپورت را پیدا نمیکنند که گویا دست دیگر دوستان این خانم بوده. یک بازی صوری و ربون مال دیگران.
اتوبوس آمده و همه سوار شدیم و به طرف هتل روان گشتیم. من خیلی خسته بودم که روی صندلیهای عقب اتوبوس خوابیدم. سرم را روی پیراهن و کلاهی که از ونیز خرید کردهام گذاشتم و خوابی یک ساعته را تجربه کردم. به جای خواب ظهر که نتوانستم. نزدیک هتل با خنده دوستان بیدار شدم که دیدم معرکهای گرفتهاند برای خرید و فروش چیزهایی که در بازار خریدهاند.
شب را با کمپوتی به سر کردیم و یک ساعتی به نوشتن گزارش سفر و نیم نگاهی به سایتهای خبری ایران کرده و خوابیدیم.