کتاب پیامبرهزارویک درخت یکی از پنج جلد پیامبران اولوالعزم است.

زوزه کشید و بازی‌گوشانه کشتی را به‌طرف صخره سیاه برد که در شدّت باران، به‌سختی دیده می‌شد. نوح با مهارت سکّان کشتی را چرخاند. کشتی دور کوه چرخی زد. نوح، کنعان را دید که به قلّۀ کوه چسبیده بود. ضربه‌های شلاق باد و باران او را خیس کرده بود. حام دست‌هایش را جلوی دهانش گرفت و کنعان را صدا زد. باد صدای او را برد. از برادرش خواست تا دیر نشده سوار کشتی شود؛ ولی بی فایده بود. نوح سکّان را به پسرش داد و خودش جلو رفت و فریاد زد : «پسرم! با ما سوار شو و از کافران نباش.»
کنعان که به دامنۀ کوه چسبیده بود با زهرخند گفت: «پدر! برای من نگران نباش. به قله کوه پناه می‌برم.»
آقای «مسلم ناصری» زندگی‌ «حضرت نوح» را در داستان‌های زیبا و جذاب کتاب «پیامبر هزار و یک درخت» نوشته‌اند. این کتاب اولین جلد از مجموعۀ «پیامبران اولوالعزم» است.