داستان برنادت – برای شرکت در مسابقه کتاب
یک قهوه برای خودش ریخت. برفِ ریزی میآمد. او در این سالها هنوز به هوای ایران عادت نکرده بود. البته آلمان هم سرد بود؛ امّا خشکی هوای ایران را نداشت. اگرچه هوای دلپذیر شمال تهران همیشه او را به وجد میآورد، ولی او به گردهی گُلها و دودِ ماشین حساسیت داشت و به شدّت به سرفهاش میانداخت؛ حالا که زمستان است او فقط از این هوا لذّت میبرد.
در باز شد. «آلبرت» بود.
– سلام نانسی! ناهار چی داریم؟
او لبخندی زد.
– سلام پسرم! پالتویت را در بیاور و بنشین سر میز. امروز برایت ناگت گوشت و سیب زمینی سرخ شده درست کردهام.
آلبرت، پالتوی برفیاش را روی میز انداخت. نانسی ناراحت شد. قهوهاش را زمین گذاشت و با حرص پالتو را برداشت و گفت: «چند بار باید بگویم نباید پالتوی برفیات را روی میز بگذاری؟»
آلبرت هم سرش داد کشید: «من دیگر بچّه نیستم که سرم داد میکشی. می دونی! به زودی از دست من راحت می شی. امروز خبر پذیرشم توی یک دانشگاه معتبر خارجی به دستم رسید.» بعد هم به اتاقش رفت و در را به هم کوبید.
آلبرت و دو خواهرش «آلبرتین» و «ادیت» خواهر و برادرهای شوهر نانسی بودند که با او زندگی میکردند.
نانسی سرگذشت تلخی داشت. او در شانزده سالگی ازدواج کرد. اما فقط دو هفته از ازدواج او با «ژان» گذشته بود که ژان و پدر و مادرش در یک تصادف، از دنیا رفتند و سرپرستی سه فرزند آنها به گردن نانسی افتاد. از آن حادثه، بیست سال میگذشت و نانسی آن سه بچّه را به تنهایی بزرگ کرده بود.
دخترها ازدواج کرده بودند؛ ولی آلبرت هنوز درس میخواند. در کشور خودشان هم که نبودند تا کسی به آنها کمک کند.
آن روز، آلبرت ناهار را سرِ میز نخورد. او بسیار لجباز بود و نانسی در تمام این سالها او را تحمّل میکرد. نانسی واقعاً بیست سال فداکاری کرده بود. پس از زندگی کوتاهی که در کنار شوهرش داشت، دیگر روی خوشی را ندید. نه با کسی ازدواج کرد و نه حتی به زندگی جدیدی میاندیشید. از خودش بچّهای هم نداشت که او را دوست داشته باشد.
روزی در حیاط زیر برف ایستاده بود. او عاشق بارش دانههای برف روی صورتش بود. صورتش را به سوی آسمان گرفت. دانههای برف روی صورتش میافتاد و آب میشد. خاطرات آن روزها که با ژان کنار رودخانهی «راین» روی نیمکت نشسته بودند یادش آمد.
یادش بخیر. آن روز هم برف ریزی میآمد و ژان از او میخواست که مثل او، این کار را بکند. هر دو صورتشان را زیر دانههای برف گرفتند و بدون توجه به عابرانی که نگاهشان میکردند از برف لذت می بردند. حالا بیست سال گذشته و دانههای برف برای نانسی تنها یادگار ژان بودند. اکنون نانسی زنی بود با چهل و پنج سال سن که دیگر هیچ آرزویی نداشت. او زنی میانسال بود که احساس میکرد هیچ لذتی از زندگیش نبرده و هیچ اندوختهای برای روزگار تنهاییش جز خاطرات خوش همان دو هفته زندگی مشترک، ندارد.
او غرق در خاطراتش بود. صورتش را به سوی آسمان گرفته بود و از برف، لذت میبرد. خواست با همان حالت، وسط حیاط قدم بزند که ناگهان پایش سُر رفت و به شدّت زمین خورد. جیغ بلندی کشید و بیهوش شد.
ساعتی بعد، چشمش باز کرد و خود را در بیمارستان دید. او را به اتاق عمل میبردند. پایش به شدّت درد میکرد. دوباره از هوش رفت. پای او شکسته بود. از پای او عکس گرفتند. آن طوری که عکسها نشان داد، عمل جراحی سختی انتظار او را میکشید.
ماهها گذشت و او بستری بود. نانسی پوکی استخوان هم داشت و این باعث شده بود که پای او بهبود نیابد. در این روزها، هرگز کسی به عیادت او نیامد، حتی آن آلبرتِ از خودراضی.
پای نانسی، کمکم ورم کرد و کبود شد. اصلاً خود نانسی هم فهمیده بود که قرار است پایش را قطع کنند. دکتر برای معاینه کنار تخت او آمد. نانسی خیلی خوب فارسی حرف میزد. دکتر با چهرهای در هم کشیده خبر ناگواری به او داد؛ آن هم فقط با یک کلمه: «متاسفم!»
نانسی منتظر این لحظه بود که از دکتر بشنود: «باید پا را قطع کنیم تا عفونت به بقیهی بدنت سرایت نکند!»
نانسی، ملحفهی تخت را روی سرش کشید و دستش را جلوی دهانش گذاشت و سیر گریه کرد. او یک زن بدبخت بود. عمری از بچّههای دیگران مراقبت کرده بود و نیش و کنایهی آنها را تحمل کرده بود و حالا باید پس از این همه سال رنج و سختی و دوری از وطن، یک پایش را از دست میداد. یک لحظه از فکرش گذشت که خودکشی کند؛ امّا او یک مسیحیِ باایمان بود. خیلی زود از این فکر توبه کرد.
او آن روز تا غروب اشک ریخت و به بیچارگی بعد از قطع شدن پایش فکر کرد؛ یک زن بی شوهر، با پای قطع شده. آن قدر گریه کرد که خوابش برد. در خواب هم همان اضطراب و نگرانی را داشت. او از همه جا دل بریده بود. ناگهان در خواب زنی با وقار با چهره ای نورانی را دید که به طرف او میآمد.
آن زن با شکوه، چادری مشکی به سر و لباس سبز زیبایی به تن داشت. جلو آمد و دست نانسی را گرفت و گفت: «نترس! تو مجبور نیستی پایت را قطع کنی. غصه نخور، بچه ها تو را با پای سالم نیاز دارند».
نانسی خیس عرق شده بود. از خواب پرید. اضطراب و نگرانی سرتاسر بدنش را فراگرفته بود. اصلا نمی توانست از جایش هم بلند شود. آن روز «منیره خانم» زن همسایه به ملاقاتش آمده بود. آلبرت و دخترها هم کنار تخت نشسته بود. منیره خانم داشت داستان شفا یافتن یک زن بیمار لاعلاج را در حرم حضرت معصومه(س) در قم برایشان تعریف می کرد.
منیره خانم یک زن مسلمان ایرانی بود که تازه به محلّهی آنها اسباب کشی کرده بود. او همان اول که به آن محلّه آمد با همه ی همسایه ها گرم گرفت.
منیره خانم به نانسی علاقه ی خاصی داشت و به او بیشتر سرکشی می کرد. منیره خانم حرفش را قطع کرد و گفت: «بیدار شدید؟» بعد یک لیوان آب به نانسی داد.
نانسی نیمی از آب لیوان را سرکشید. تهماندهی آن را نگاهی کرد و آن را روی صورتش ریخت. کمی نَفَسش بالا اومد. دست منیره را در دست گرفت و گفت: «خواب عجیبی دیدم…» و خوابش را تعریف کرد.
منیره خانم یکریز اشک می ریخت. دست نانسی را فشرد و گفت: «به خدا خوب میشوی! شک نکن! حضرت معصومه(س) تو را شفا می دهد. من یقین دارم که حضرت معصومه(س) تو را شفا می دهد.» و باز هم اشک ریخت. او گفت: «درسته شما مسیحی هستید؛ امّا حضرت معصومه(س) کریمهی اهلبیت است. مگر میشود کسی را رد کند. شما باید به زیارت حرم حضرت معصومه(س) بروید و شفای خودتان را از ایشان بخواهید. به دلم برات شده که آن خانمی را که شما در خواب دیدید حضرت معصومه(س) بوده و حتماً شما را شفا میدهد».
نانسی بُهت زده به صورت آلبرت و دخترها نگاه کرد. او ساکت بود و چیزی نمیگفت. نور امیدی در دل نانسی روشن شده بود. او با دلگرمی گفت: «باشه! همین فردا میرویم.»
نانسی به شفا ایمان داشت. او جریان «خواهرْ بِرنادِت» را که راهبهای بین مسیحیان بود میدانست. چشمهی برنادت و جریان شفا دادنهای آن جویبار قدیمی در اروپا مشهور بود. خیلیها او را انکار میکردند؛ امّا نانسی به شفا دادنهای برنادت ایمان داشت.
فردا هنگام غروب، نانسی در حرم حضرت معصومه(س) بود. منیره خانم و آلبرت زیر بغلهای نانسی را گرفتند و او را داخل حرم بردند. خودش که نمی توانست راه برود. او را به دیواری تکیه دادند. پاهایش را دراز کرد و نشست. اشک در چشماش حلقه زد. به یاد خوابش افتاد و بغضش ترکید. حسابی گریه کرد و سبک شد. همان طور که سرش را به دیوار گذاشته بود و به ضریح نگاه می کرد خوابش برد. نزدیک صبح شده بود. نانسی دوباره خواب عجیبی دید. همان بانوی نورانی دوباره به خوابش آمد. لبخندی به نانسی زد و به او گفت: «بچه ها منتظر تو هستند. بلند شو! مگر قرار نبود امروز خودت برای آنها غذا درست کنی؟ بلند شو!»
نانسی میخواست بگوید: «من مریضم! ناتوانم…» که یک دفعه چیزی به پایش خورد و از خواب پرید. یک نفر داشت حرم را جارو میکرد. ناخواسته جارویش به پای او خورد و از خواب پرید. نانسی دستش را روی زانویش گذاشت و بلند شد. رفت کناری ایستاد تا آن قسمت را جارو بزنند. ناگهان متوجّه شد که روی پای خودش ایستاده است.
پاهایش را تکان داد. قدری قدم زد. نمی دانست چه کار باید بکند. فقط هر چه توان داشت به حنجره اش فشار آورد و جیغ کشید. همه ریختند دورش. از حال رفته بود. منیره خانم و خادم ها به زور او را از لای شلوغی زنها بیرون کشیدند. همه به سوی او هجوم می آوردند تا تکّهای از لباسش را برای تبرّک ببرند.
نانسی شفا گرفت و خود را «سمیّه» نامید و یک مسلمان مؤمن شد. چون حضرت معصومه(س) او را شفا داده بود نه برنادت.
صدای اذان بلند شد و سمیّه می رفت برای نماز ظهرش وضو بگیرد و اولین نمازش را در حرم حضرت معصومه(س) بخواند.
برگرفته از کتاب «فاطمهی شهر قم»، ص ۱۲۲تا ص ۱۲۸
داستان اول: پنجره
داستان دوم: صلیب
پرسشنامه مسابقه «سه جرعه از کرامات»