مادر، باز هم لیوان را پُر کرد. بدنم آتش گرفته بود. رختخواب مثل تنوری داغ، همهی بدنم را میسوزاند.
– آب بده… آب بده… جگرم میسوزد… آب!
اشک مادر سرازیر شد. لیوان آب را نزدیک دهانم آورد.
– بخور پسرم… مادر برات بمیره!
و باز دهان خشکیدهام تازه شد؛ امّا انگار آب، دیگر آتش سینهام را خاموش نمیکرد. من مرض تشنگی داشتم. قدیمیها به آن میگفتند «جگر سوزه!» واقعاً هم همین بود. جگر را میسوزاند. هرچه آب میخوردم تشنگیام رفع نمیشد.
دوباره به نَفَسنَفَس افتادم. رختخواب را چنگ میزدم. دردِ من درمانی نداشت. گاهی از هوش میرفتم. آتش میدیدم دوباره به هوش میآمدم و آب میخوردم. این سوزش، شبها به سراغِ من میآمد.
… و این، داستانِ زندگی من شده بود. حالا فقط مرگ میتوانست راحتم کند. چشمانم را باز کردم. مادر صلیب را برداشت. جلویِ دهانم گرفت و با گریه گفت: «ای مریمِ مقدّس! خودت یعقوب مرا نجات بده.» سپس صلیب را به گردنم انداخت.
بوسهی بیرمقی به صلیب زدم. خنکی پارچهی خیس روی صورتم، مرا به هوش آورد. گفتم: «مادر! از خدا بخواه بمیرم… دیگر نمیتوانم.»
گریهی مادر بالا گرفت. کاش این را نمیگفتم؛ امّا از ته دل آرزو میکردم بمیرم. میخواستم گریه کنم؛ ولی اشکم خشک شده بود. چشمانم را بستم. شاید دوباره از هوش رفته بودم.
ناگهان مَردی را دیدم قد بلند با چشمانی گیرا. لباس بلندی مثل کشیشها بر تَن داشت. جلو آمد و تخت مرا تکان داد. نمیدانم خواب بودم یا بیدار! فقط همین را فهمیدم که گفت: «اگر میخواهی شفا پیدا کنی، تنها راهش این است که به کاظمین بروی و زیارت کنی.»
بعد از جلوی چشمم ناپدید شد. مدام میگفتم: «کاظمین… کاظمین….»
چشمهایم را باز کردم. مادر هنوز گریه میکرد و میگفت: «یعقوبِ من…! یعقوبِ مادر…!»
خوابم را برایش تعریف کردم. اشکش را پاک کرد. بغضش را فرو برد و گفت: «نه پسرم! این خواب، خواب شیطانی است. فقط مسیح میتواند تو را شفا بدهد.»
ظرف آب را گرفتم و نوشیدم. سوزشِ جگر دوباره به سراغم آمده بود. شاید مادر راست میگفت. شاید این خواب، خواب شیطانی بوده. چون من یک مسیحی واقعی بودم.
همهی ما به مسیح ایمان داشتیم. ما سالها در بغداد زندگی میکردیم و همه، ما را میشناختند. آیا باید میرفتم در کاظمین همان محلّهی شیعهها و قبر امامِ آنها را زیارت میکردم؟! نه، نه! اگر قرار باشد کسی مرا شفا دهد حتماً خود مسیح است.
دوباره به خواب رفتم؛ چون فهمیدم که آن مرد را در خواب دیدم نه در بیداری؛ این بار هم از آتش خبری نبود. دیدم زن جوانی به من نزدیک میشود. آمد و تخت را تکانی داد و فرمود: «بلند شو! صبح شده! مگر پدرم به تو نفرمود به زیارتِ او در کاظمین بروی؟!»
پرسیدم: «پدر شما؟ ولی من او را نمیشناسم. او که بود؟» فرمود: «او امام موسی بن جعفر(ع) امام شیعیان است.» گیج شده بودم. آخر من مسیحی هستم. من با شیعهها چکار دارم؟!
پرسیدم: «خانم! شما کی هستید؟» فرمود: «من معصومهام. خواهر حضرت رضا(ع).» حالا او را شناختم. من چیزهایی راجع به او شنیده بودم. میدانستم که او در ایران و در شهر قم آرمیده است.
صبح، کمی حالم بهتر شده بود. میتوانستم بنشینم یا حتّی راه بروم. رؤیای دیشب لحظهای از ذهنم بیرون نمیرفت. شک نداشتم که بهتر شدن حالم از روی توجه آن بانو بود.
ما همسایهی مؤمنی داشتیم. او سیّدی بزرگوار از شیعه به نام «سیّد راضی بغدادی» بود. صبح به دلم افتاد که به خانهاش بروم و خوابم را برایش تعریف کنم. میدانستم که خوابم شیطانی نیست. آخر شیطان که کسی را شفا نمیدهد.
در زدم. صدایش را از پنجرهی اتاقش شنیدم که میگفت: «دخترم! در را باز کن. او یک مسیحی است که قرار است مسلمان بشود!»
تعجّب کردم. من؟ آخر من چرا باید مسلمان میشدم؟ دلیلی ندارد! دختر در را باز کرد. داخل رفتم. سیّد راضی روی تشکچهاش نشسته بود و قرآن میخواند.
مرا که دید گفت: «بنشین پسرم!» خواستم بپرسم: چرا گفتید که من قرار است مسلمان بشوم؟ من مسیحی هستم. دینم را دوست دارم. من… تا اینکه با جملهای رشتهی افکارم را با پاره کرد.
– جدّم امام کاظم(ع) دیشب در عالَم رؤیا همه چیز را به من خبر داده است.
یک ساعتی با هم حرف زدیم و قرار شد به حرم امام کاظم(ع) برویم.
حرم شلوغ بود. او مرا اطراف ضریح امام چرخاند و گفت آن را ببوسم. ضریح را بوسیدم و پس از گذشت ساعتی بیرون آمدیم. احساس کردم عطش دوباره به سراغم آمده. کم کم اختیارم را از دست دادم. قدری آب خوردم. سبک شده بودم، مثل یک پَر که روی آب در دست نسیم بود و روی آب میلغزید.
ناگاه دیدم هیچ خبری از سوزشِ تشنگی در بدنم نیست. برخاستم و نشستم؛ حتّی راه رفتم. به بدنم دست کشیدم. من کاملاً خوب شده بودم. به دیدار مادرم رفتم. مادرم صورتش را میخراشید و میگفت: «نه خدایا! پسرم کافر شده… او دست از دین خودش برداشته… این چه بلایی بود که به سَرِ ما آمد… ای خدا… مرا بکُش!»
.
گفتم: «مادر! من شفا گرفتهام، خدا را شکر! من شفا گرفتهام!»
خانوادهام مرا از خانه بیرون کردند؛ ولی من به خاندان بزرگی دست یافته بودم.
من دیگر حاضر نبودم به هیچ قیمتی از اهل بیت(ع) جدا شوم. نزد علمای شیعه رفتم و شهادتین را گفتم. به دستور سفیر انگلیس آنقدر شکنجهام دادند که دیگر خواهرم دلش به رحم آمد و خودش را روی من انداخت تا ضربههای کابل آن بیرحمان بر بدنم نخورد.
به من خبر دادند که سفیر انگلیس دستور داده تا مرا بکشند. او گفته بود اگر این پسر، جان سالم به در ببرد خیلی از مسیحیها را گمراه خواهد کرد. ماندن در عراق را صلاح ندیدم و به کمک علمای شیعه و به عشق دیدار حضرت معصومه(س) راهی ایران شدم.
برگرفته از کتاب «فاطمهی شهر قم»، ص 16 تا ص 21