داستان چمدان از کرامات حضرت معصومه
و اندکی بعد، صدای آنها از داخل دفتر شنیده شد. آنها فهمیده بودند که این ماه، حقوق در کار نیست. آنها برای گرفتن حقوق، نزد خود آقا آمده بودند.
کمکم گفتوگوها داشت به سر و صدا تبدیل میشد:
– اصلاً ما میخواهیم خود آقا را ببینیم. تشریف دارند؟
میرزا طاهر میخواست آنها را ساکت کند؛ امّا حریف نمیشد. مسئول دفتر آقا هر کاری کرد آنها را روانه کند نتوانست.
در باز شد. طلاب با احترام وارد شدند. چهار نفر بودند. آنها به آقا سلام کردند. آقا جلوی پایشان بلند شد و با مهربانی به آنها خوشامد گفت.
آنها خواستند همانجا، کنار در بنشینند؛ امّا آقا اجازه نداد و آنها را به طرف بالای اتاق، هدایت کرد. میرزا طاهر هم پشتیها را برایشان جابهجا نمود.
وقتی نشستند یکی از آنها که صورت لاغر و زردی داشت گفت: «آقا! من سه تا بچّهی مدرسهای دارم. با این چند تومان شهریهای که شما به ما مرحمت میکنید به سختی زندگی میکنیم. خرجی آنها را چگونه باید بدهم؟»
دیگری با لهجهی شهرستانی گفت: «آقا! شما را به خدا ما را ببخشید. ما نه از دست آژانهای رضاشاه در قم امنیت داریم و نه میتوانیم به شهر خودمان برگردیم و کار کشاورزی بکنیم. شما بفرمایید ما چکار کنیم؟»
آقا، منتظر چنین روزهایی بود که نتواند جواب طلاب را بدهد.
میرزا طاهر هم با سینی چای سر رسید و جلوی آنها چای گذاشت. آقا با لبخند فرمود:
– بفرمایید چای!
آقا ادامه داد: «ما برای تأمین شهریهی شما طلاب، دو ماه است که پول قرض کردهایم و همین الان هم زیر قرض بسیار سنگینی رفتهایم.» طلبهی دیگری که چهرهی سبزهای داشت با لهجهی جنوبی گفت: «آقا! پس ما چکار کنیم؟ مشکلمان را به کی بگوییم؟»
آقا سرش را پایین انداخت و سکوت کرد. بعد گفت: «انشاءالله درست میشود.
میدانیم خیلی سخت است؛ امّا توکل بر خدا. ما انشاءالله تا فردا فکری خواهیم کرد. نگران نباشید.»
طلبهها کمی امیدوار شدند. به هم چای تعارف کردند. چایشان را که خوردند برخاستند و با آقا خداحافظی کردند و بیرون رفتند. آقا صدای آنها را میشنید که از مسئول دفتر و میرزا طاهر عذرخواهی میکنند.
آن شب، خواب به چشمان آقا نرفت. مدام فکر میکرد. بالاخره از جایش برخاست و تصمیم گرفت به حرم حضرت معصومه(س) برود و از ایشان کمک بخواهد.
حرم، خلوت بود. شاید هیچ کس در حرم حضور نداشت. آقا خیلی گرفته و عصبانی بود. با همان حال پای ضریح رفت؛ تنهای تنها. شبکههای ضریح را میان انگشتانش فشرد و اشک ریخت، سپس زبان گشود:
– عمه جان! صدرالدین آمده و از تو کمک میخواهد. جواب این همه طلبهی نیازمند و مظلوم را چه بدهم؟ رسمشه که عدّهای طلبه غریب کنار گوش شما از گرسنگی اشکشان جاری باشه؟
گریهی آقا بالا گرفت.
– عمه جان! این طلاب کسی را ندارند. چطور میخواهید این حوزهی علمیّهی خودتان را اداره کنید؟ اگر واقعاٌ نمیتوانید این حوزه را اداره کنید به برادرتان امام رضا(ع) حواله کنید طلبهها بروند مشهد. نمیشه به جدّتان امیرمومنان(ع) حواله کنید همه بروند نجف.
آقا چنان مضطربانه و عصبانی و گریان با خانم حرف میزد که گویا اشک همه طلبهها را یکجا میدید و چارهای جز پناه آوردن به حرم حضرت معصومه(س) ندیده بود.
صدای قرآن از بلندگوها بلند شد. سحر شده بود و مردم برای نماز صبح به حرم میآمدند. بعد از نماز صبح، آقا تا طلوع آفتاب در حرم ماند و سپس به بیت خودش برگشت. میرزا طاهر متوجّه غیبت آقا در نیمهی شب شده بود.
برای آقا چای و صبحانه آورد. به آقا سلام کرد و گفت:
– آقا! یک نفر با لباس و کلاه شاپو (لباس رسمی دورهی رضاشاه) آمده و از اول صبح سراغ شما را میگیرد.
آقا پرسید: «ایشان کی هستند؟»
– نمیدانم آقا! شاید از آدمهای رژیم باشد.
آقا به فکر فرو رفت. یعنی او که بود و از آقا چه میخواست؟
– بگویید تشریف بیاورند داخل!
لحظاتی بعد، مردی قد بلند با صورتی تراشیده و کت و شلوار مشکی با یک چمدان وارد اتاق شد. آقا به او خوشامد گفت.
مرد نشست و گفت: «آقا! من از تجّار بینالمللی هستم. من مقلّد شمایم. برای کاری به قم آمده بودم. یک ساعت پیش ماشین ما یکدفعه خراب شد. از ماشین پایین آمدم. وقتی چشمم به گنبد و بارگاه حضرت افتاد پیش خودم گفتم: اگر من به این مسافرت بروم و دیگر برنگردم چه کسی میخواهد خمس و زکات مال مرا بدهد؟ به فکرم افتاد تا الان که در قم هستم محضر شما برسم و مالم را حلال کنم و بعد به مسافرت بروم. حالا آمدهام حساب کتاب کنم و خودم را از این بار سنگین خلاص کنم.»
حساب کتاب شد. خمس زیادی باید میپرداخت. چمدانش را جلو کشید و گفت: «این خمس اموال من است. خدمت شما. خدا کلش را داده یک پنجمش را میگیره. تازه کل سال هم هر چی خواستیم خرج کردیم. حاج آقا! دعا کن گرفتار بخل نشوم. حاج آقا! همه برکت زندگیم به خاطر اینه که حواسم به حلال و حرام هست. امّا آدم گاهی بخل میکنه و همه برکت از زندگیش میره. توی رفقامون خیلی تاجر داشتیم که یک ریال خمس نداده و ورشکست شده. کنار حضرت معصومهاید و نفستان حقّ است دعا کنید گرفتار بخل نشم که درد بیدرمانی است.»
پول خمس او خیلی زیاد بود. قرض دوماهه و شهریه این ماه و شهریه یک سال دیگه هم تأمین بود. حالا وقتش بود که یکبار دیگه آیت الله صدر به حرم برگرده و سرش را کج کنه و بگه: خانم ممنونتم که ما را فراموش نکردید. ببخشید اگر عصبانی بودم و تلخ حاجت خواستم. دیدن اشک طلبه برای من گران است.
برگرفته از کتاب «فاطمهی شهر قم»، ص ۹ تا ص ۱۵
داستان دوم: صلیب
داستان بیستم: برنادت