بخشی از کتاب:
من و عبدالله، چند روز پشت سرهم، با همدیگر باقلوای مربایی فروختیم و توانستیم پول کمی برای کرایه کردن دوچرخه کنار بگذاریم.
توی کوچه پس کوچه ها داد میزدیم:
«باقلوای مربایی
مشتری جان کجایی؟»
یکبار من داد میزدم؛ یکبار عبدالله داد میزد:
«باقلوای خوش خوشانی
تا نخوری تو، نمیدانی!…»
پولهایمان را خوش خوشان، گذاشتیم توی جیب شلوارمان و پا به دو گذاشتیم. تا خودمان را به دوچرخه سازی خالوسیدمحمد برسانیم. از کوچهی باغچه خرما درآمدیم و به گاراژ بابا خانی رسیدیم. کمی ایستادیم و نفس تازه کردیم.
«خوب شد. بدویم عبدالله…»
دوباره، پا به دو گذاشتیم. داشتیم نزدیک میشدیم. کمی دیگر، روی دوچرخهای خوشدست و فرمان، بال در میآوردیم. دلمان، تندتر از پاهامان میدوید. از برابر جگرفروشیها گذشتیم. سینما شیرین را هم جا گذاشتیم.
«همین جاست، عبدالله. ندو دیگر.»
«آخ جان!»
این هم دکان دوچرخه سازی… من و عبدالله، دو- دوان و خوشان- خوشان به دوچرخه سازی خالوسیدمحمد رسیدیم. دکان دوچرخه سازی، بوهای خوش خودش را داشت: بوی آهن، بوی لاستیک چرخ، بوی روغن زنجیر چرخ…
«سلام خالوسیدمحمد!»
«آمدهایم دوچرخه ی هجده، کرایه بکنیم…»
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.