سرگذشت زندگی سردار شهید جواد قاسم پور که در زمان دفاع مقدس در لشکر 14 امام حسین نقش پر رنگی داشتند، برای آشنایی بیشتر با این کتاب پر ماجرا قسمتی از متن را مطالعه کنید :
در یکی از اعزام ها، مشغول ثبت نام داوطلبان بودیم. وقتی گفتم استقبال معمولی بوده، همکار خوش ذوقم که خط خوشی داشت، این صحبت ها را شنید و با خط درشت روی یک برگه نوشت: «شیخ جواد به جبهه می رود!»
دویست و چهل نفر برای این اعزام ثبت نام کردند. آماری که در آران بیدگل تا این تاریخ و حتی به از این ساعت سابقه نداشت؛ البته شیخ جواد هوای این نیروها را داشت و اگه عملیاتی در پیش بود، نیروهای را که اولین بار به جبهه اعزام شده بودند، به بهانه ای قانع می کرد که بمانند و باتجربه ترها را با خودش به عملیات می برد.
خبر دادند که پسرم به شهادت رسیده است. گفتند درگیری شدید بوده و نتوانستند پیکرش را برایمان بیاورند. دلم راضی نمی شد که او شهید شده.
******************
دست به دامن خدا شدم و به دیدن شیخ جواد رفتم و گفتم: این دفعه خواستی به جبهه بری، من را با خودت ببر، می خوام خودم جایی را که عملیات شده، بگردم و بچم را پیدا کنم. باز هم نه نیاورد وگفت«پس فردا راهی اهوازم، به همسرت هم بگو آماده باشه.»
خسته و کوفته به اهواز رسیدیم.شیخ جواد مارا به جاهایی برد که جنازه های شهدا را نگه میداشتند. چه چیزهایی که با این چشم ها ندیدیم: جنازه های سوخته، بدن های از هم پاشیده، سرودست و پای جدا شده…
من زار زار گریه میکردم و گاهی با این جنازه ها حرف میزدم.
شیخ جواد با همه گرفتاری ها و مشغله های که داشت، سراغ و احوال ما را می گرفت.
نقد و بررسیها
هنوز بررسیای ثبت نشده است.